حکمت یا توجیه؟

حدود 6-5 سالی میشه تو شبکه‌های اجتماعی و داستان‌های کوتاه به این موضوع برمیخوریم که هر اتفاقی که تو زندگی آدم‌ها می‌افته حتما دلیلی داره. بیخودی کسی سر راه ما سبز نمیشه حتما درسی تو این ماجراها هست و ... . تکرار شدن بیش از حد این موضوع منو به این فکر انداخته که احتمالا این نویسنده‌های محترم از این رویداد زندگی یه درس فراموش نشدنی گرفتن و چون به اون ایده‌آلی که تو ذهنشون بوده نرسیدن شروع کردن به رویاپردازی. جمله‌های زیبا و شیک و پیک گفتن و الان هم که به مدد صفحه‌های اجتماعی کلی از این کلمات و حکایات قصار دست به دست میشه. این جریان شبیه فیلم فارسی‌های دهه چهل و پنجاه و سریال‌های ترکی امروزه می‌مونه که آدم‌ها فقط تو این قصه‌ها به آرمان‌های دست نیافتنی خودشون می‌رسن. اما واقعیت یه جور دیگه ورق می‌خوره. از جمله‌های قصار خودم: "ارباب بزرگ انسان را آفرید و انسان توجیه را"


_____________________________________________


پ.ن: البته این رو بگم که اگه این خیال‌پردازی‌ها نبود انگیزه زندگی کم می‌شد

مدیریت از نوع وطنی

چند روز پیش تو اخبار شنیدم که شرکت سونی بخاطر غفلت از تولید تبلت از بقیه رقبا جامونده و ضرر هنگفتی کرده. مدیرعامل رسما عذرخواهی کرده و قول داده که این ضرر رو جبران کنه و 40 مدیر ارشد سونی پاداش‌هایی رو که در سال مالی گذشته دریافت کرده به شرکت پس دادن و خودشون رو تو این ضرر مقصر دونستن. اصلا این خارجی‌ها یه کارهایی میکنن که شاخ و دم که هیچی آدمیزاد سُم هم درمیاره بقرعان. بلد نیستن که چطور مدیریت کنن. مدیر واقعی کسی هست که همچین ته کیسه شرکت رو جارو کنه که یه ریال هم باقی نمونه بعدش هم دلیل هر اتفاقی پرسنل نگون بخت هستن. باید با پرسنل مثل میز و صندلی برخورد کرد. از ریختشون که خوشت نیومد باید پرتشون کنی بیرون. اینجوری بقیه مراقب خودشون و کارشون میشن و تولید ملی میره بالا. به همین سادگی، به همین زیبایی، به همین خوشمزه گی! نیروی انسانی یعنی کششششششششک. 



___________________________________________


پ.ن: به جان خودم اصلا عصبانی نیستم و کاملا در شادی و نشاط محض این پست رو نوشتم.




خانم‌ها رحم داشته باشید!

روز پنج‌شنبه برای خرید مانتو رفته بودم هفت تیر. قدیم‌ها که حوصله بیشتری برای خرید داشتم تا کل مغازه‌های یک خیابون رو نمی دیدم محال بود خرید کنم اما الان دیگه تو سه چهار تا مغازه حوصله‌ام تموم میشه و خرید می‌کنم. آقایون محترم مخاطب نخندین. یه خانم اگه بعد از چهار تا مغازه خرید کنه یعنی معجزه شده. حالا بگذریم که از عید تا حالا سه تا مانتو گرفتم و هنوز هم مانتوی خنک تابستونی که حراست شرکت هم بپسنده ندارم!

بعضی از فروشگاه‌های مانتوفروشی که فضای بزرگتری دارن یه قسمتی رو جدا کردن و خانم ها بدون حجاب و با دردسر کمتری مانتو پرو میکنن. دیدن قیافه‌های آقایونی که با خانم‌های محترم میان خرید حالا یا به عنوان پدر یا شوهر یا زبونم لال دوست پسر خیلی دیدنی هست. طفلکی‌ها مثل انسان‌های ناتوان یه گوشه‌ای کز میکنن و احتمالا با خودشون میگن مگه میشه از بین این همه مدل هیچ کدوم رو نخواست!! یعنی فک نمی‌کنم کار از این کسل‌کننده‌تر براشون تو دنیا وجود داشته باشه که با یه خانم برن خرید. خانم‌ها هم که ماشاءالله تا حداقل 5 تا لباس پرو نکنن اونم بعد از کلی گشتن تو مغازه‌ها که کوتاه نمیان. قسمت مضحک داستان هم جایی هست که برای حفظ شئونات اسلا/می خانم‌ها باید مانتو رو بپوشن و بعد با حجاب کامل بیان تا آقای همراه هم نظرش رو بگه. خوب آخه این چه کاریه؟!! خانم‌های محترم خودتون تنهایی خرید برید. هم غرولند کسی رو نمی‌شنوید هم اعصاب فروشنده‌ها رو بهم نمی‌ریزید هم فروشگاه‌ها شلوغ نمیشه. خانم‌های عزیز فقط تو این یه مورد یه کمی رحم و انصاف داشته باشید. البته کمی تا قسمتی دلیل‌های همراهی آقایون رو می‌دونم!


خدایا از آسمون زنبیل بده برات آدم بفرستیم بالا!

عنوان بالا ضرب المثلی هست که یکی از دوستام همیشه میگه. حالا مورد کاربرد این ضرب‌المثل  درخصوص همکارهایی هست که تو شرکت حرف و رفتار منطقی رو نمی‌فهمن. یعنی طرف جز خودش آدم دیگه‌ای رو نه قبول داره و نه حاضره به حرفش گوش کنه. حالا این وسط اگه یه همچین آدمی به مقامی هم برسه و حکم هم بگیره که دیگه فاتحه همکار مستقیمی چون من خونده است. ارباب بزرگ جون عزیزت قسم اگه میخوای به کسی مال دنیا بدی اول ظرفیتش رو بده که طرف آب و روغن قاطی نکنه. به جان خودم ما مورچه‌های کارگر گناه داریم. 


______________________________________


پ.ن 1: برای بازمانده های حادثه افغانستان صبر و شکیبایی آرزو می‌کنم.

پ.ن 2: میگم اگه قضاوت کردن دیگران رو از ما ملت شریف و غیور بگیرن و مثلا بگن اگه راجع به کسی اظهار نظر کنید حکمتون اعدام هست اون وقت راجع به چی حرف می‌زدیم؟؟ به نظرم اینجوری 90% سوژه‌های غیبت از بین می‌رفت. 

حس زندگی در لحظه

دیشب، تهران میزبان بارونی بهاری و دلچسب بود. برعکس همیشه که موقع بارون جایی هستم که نمی‌تونم برم قدم بزنم این بار تو خیابونی بودم که خلوت و نسبتا آروم بود. اینقدری راه رفتم که خیس شدم. از اونجایی که به خودم قول دادم امسال سعی کنم در لحظه زندگی کنم و از گذشته دل بِکَنم و به آینده هم فکر نکنم، دیشب احساس کردم شاید جلوه‌ای از خوشبختی همین باشه که آدمیزاد بتونه وقتی دلش خواست زیر بارون راه بره. شاید یه روزی موفق بشم که مثل سهراب فقط در حوضچه اکنون باشم.