خوب روزهای آخر سال هست و مثل همیشه شلوغ و کلی کار عقب افتاده که احتمالا به خیلی هاشون نمی رسم. چند سالی بود که دیگه تا نیمه اسفندماه کارهای خونه تکونی و عیدی خریدین و ... رو تموم می کردم و روزهای آخر از هوای مطبوع اسفند لذت می بردم اما امسال همه چی بهم ریخت تا همین امروز 5% کارهام هم انجام نشده. بگذریم کلا 1395 سال مزخرفی بود. همچین بره که سال قحطی رفت.
حالا دو کلام با سال جدید
ببین قراره یه سال کنار هم باشیم. من سعی میکنم نظم و برنامه ریزی بیشتری به کارهام بدم. اشتباه های گذشته رو تکرار نکنم اما قول بده که روزهای سختت رو زیاد نکنی پیاز داغش رو کمتر فلفل بزن و خلاصه سعی کن ازت خاطره خوش بمونه. دیگه زیاد وقتت رو نمی گیرم. یه کاری کن که آخر سال مثل همین الان دوست باشیم.
حالا نوبت آرزوهای خوب و خواستن بهترین اتفاق ها برای همه هست. ارباب بزرگ پلیز یه گوشه چشمی هم به بنده های دون پایه ات داشته باش. جای دوری نمی ره.
------------------------------------------
پ.ن: اولین برنامه ریزی سال آینده ثبت نام کلاس زبان هست. باشد که این بار ثابت قدم باشم و رستگار
1- دو سال پیش که خیلی غیرمنتظره تصمیم گرفتم دوباره درس بخونم فکر میکردم چقدر طول میکشه. حالا چه طوری با کار کردن دوباره درس بخونم و ... . اما این دو سال به سرعت برق و باد گذشت. اونقدر زندگی رو دور تند بود که اصلا نمی فهمم کی شنبه شد و کی هفته تموم شد. اگه مشکل مرخصی نداشتم حتما درس خوندن رو ادامه میدادم. این کار رو ده سال پیش می تونستم تموم کنم اما به خاطر یه حماقت ده ساله از همه چی دور موندم و عمر گرانمایه رو به باد فنا دادم. بگذریم گله و شکایت زمان رفته رو برنمیگردونه. دو هفته دیگه بیشتر کلاس ها تشکیل نمیشه و شاید این آخرین باری باشه که من تو دانشگاه باشم. تجربه خوبی بود فقط حیف که تو جوونی درس نخوندم. چه میشه کرد جوون باشی و خام و بی تجربه و کسی رو هم نداشته باشی که راه رو از چاه بهت نشون بده میشه همین راهی که اومدم. آخر دیماه که امتحان ها تموم شه یه دوره فشرده تفریح باید برای خودم بذارم تا عید که تلافی این ترم آخر دربیاد :)
2- تو یکی از قسمت های مستر سلفریج خانمی سالها عاشق یکی از همکارهاش هست و اون آقا خیلی غیرمنتظره و بدون ارائه هیچ دلیلی با خانم دیگری ازدواج میکنه. جالب هست که همین خانم بهش خیانت میکنه و از هم جدا میشن. حالا که بچه هاش بزرگ شدن و سالها گذشته و فهمیده که بیمار هست و مدت زیادی زنده نمیمونه خانمی که عاشقش بوده دوباره برگشت و قبول کرد که باهاش ازدواج کنه!! داشتم فکر میکردم که آیا این واقعا عشق هست؟! من که اصلا نمیتونم کسی رو که یه همچین رفتاری باهام کرده باشه رو دوباره بپذیرم. حق انتخاب برای همه وجود داره ولی این که بشینی تا طرف آخر عمرش پشیمون بشه به نظرم خیلی خنده داره! با یکی از دوستام دیشب در این مورد کلی صحبت کردیم و آخر سر به این نتیجه رسیدیم که تعریف و برداشت آدمها از عشق متفاوت هست.
چند وقت پیش از صفحه ایلیا یه متنی راجع به این موضوع خوندم جهت یادآوری به خودم دوباره اینجا مینویسمش:
"بدترین کار این است که وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی، او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و آن طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت میافتد بودن توی رابطه هزار و یک مسئولیت دارد، هزار و یک تعهد دارد، ترس میافتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمیگوئی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهدی، پیامها را بیپاسخ میگذاری. فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسوئی هستی (شاید هم هوسران) هستی و اصلن عین خیالیش نیست و می رود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که براش ترسیم میشود. ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است. افسرده شده است. پیغام پشت پیغام میرود و میآید ولی خب شما چپیدهای توی پیلهات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد! نه عزیز من آن نفر دوم (که در بیشتر مواقع یک زن است) نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامهریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد. کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم."
----------------------------
پ.ن: وبلاگ نویسی که دیگه رونقی نداره اما پست طولانی نوشتن هم واقعا حوصله میخواد!
یادم نمیاد که تو دوران کودکی چه اتفاقی افتاده که همیشه از اینکه آخرین نفری باشم که یه جای عمومی مثل مدرسه، محل کار یا ... رو ترک کنم احساس ناخوش آیندی دارم و گاهی اوقات حتی وحشت می کنم!!! هنوز هم این حس با من همراه هست. هفته دیگه تعطیلات تابستونی شرکت شروع میشه و معمولا قبل از تعطیلات من باید کلی خرت و پرت که مطمئنا تو تعطیلات به دردم هم نمی خوره باید ببرم خونه و دوباره بعدش به شرکت بیارم. یه وابستگی مسخره ای بین من و یه سری از وسایلم هست. خب بگذریم. امیدوارم بعد از این یه هفته دیگه یه کمی از گرمای هوا کم بشه و یه نفسی بکشم. بعد تعطیلات دیگه قدم های پاییز تندتر میشه و منم مثل بچه مدرسه ای ها باید خودم رو برای ترم آخر آماده کنم. چه زود گذشت!!!
یه دو کلمه هم با ارباب بزرگ اختلاط کنم: ارباب جان میشه لطفا یه کمی با محبت تر باشی. به جان خودت راه دوری نمی ره ها!!!!!!
خب بالاخره امتحانها تموم شد. نمره ها هم خوب بود. خوشبختانه ارباب بزرگ همکاری فرمودن و اتفاق مهلکی تو روزهای امتحان پیش نیومد!!
این از روزمره های گذشته.
حالا راجع به عنوان پست بنویسم. تو زندگی من اتفاقهایی افتاده که حتما خودم هم مقصر اون رویدادها بودم و نمیتونم بگم که فقط فرد مقابلم باعث به وجود اومدن اون داستان شده، اما موضوع اینجاست که برخورد آدم مقابل طوری بوده که باورها و ارزشهایی که بهشون اعتقاد داشتم برام بی اهمیت شدن. اینقدر شدت آسیبی که دیدم زیاد بوده که ترجیح دادم هیچ حرفی بعد از اون ماجرا نگم و با رفتاری شیک و روشنفکرانه از جهان اون آدمها جدا شدم. هنوز هم بعد از گذشت سالها نمیتونم حرفی بزنم. یعنی فکر میکنم چه فایدهای داره حرف زدن وقتی جهان من با جهان اون آدمها فرق میکنه. گاهی اوقات هم فکر میکنم وقتی کسی اینقدر بزدل و ترسو بوده اصلا چی باید بهش گفت؟!! بهتره فکر کنه که آدم بد داستان من هستم و اون تو جهان خودش همیشه قهرمان باقی بمونه و با وجدانی آسوده (البته اگه داشته باشه!) به بقیه زندگیش ادامه بده. شاعر می فرماید: سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست
----------------------------------------------------------
پ.ن: آخه وبلاگ چه عیبی داشت که همه رفتن فیس/بوق و تلگرام و .... ؟!