1- دو سال پیش که خیلی غیرمنتظره تصمیم گرفتم دوباره درس بخونم فکر میکردم چقدر طول میکشه. حالا چه طوری با کار کردن دوباره درس بخونم و ... . اما این دو سال به سرعت برق و باد گذشت. اونقدر زندگی رو دور تند بود که اصلا نمی فهمم کی شنبه شد و کی هفته تموم شد. اگه مشکل مرخصی نداشتم حتما درس خوندن رو ادامه میدادم. این کار رو ده سال پیش می تونستم تموم کنم اما به خاطر یه حماقت ده ساله از همه چی دور موندم و عمر گرانمایه رو به باد فنا دادم. بگذریم گله و شکایت زمان رفته رو برنمیگردونه. دو هفته دیگه بیشتر کلاس ها تشکیل نمیشه و شاید این آخرین باری باشه که من تو دانشگاه باشم. تجربه خوبی بود فقط حیف که تو جوونی درس نخوندم. چه میشه کرد جوون باشی و خام و بی تجربه و کسی رو هم نداشته باشی که راه رو از چاه بهت نشون بده میشه همین راهی که اومدم. آخر دیماه که امتحان ها تموم شه یه دوره فشرده تفریح باید برای خودم بذارم تا عید که تلافی این ترم آخر دربیاد :)
2- تو یکی از قسمت های مستر سلفریج خانمی سالها عاشق یکی از همکارهاش هست و اون آقا خیلی غیرمنتظره و بدون ارائه هیچ دلیلی با خانم دیگری ازدواج میکنه. جالب هست که همین خانم بهش خیانت میکنه و از هم جدا میشن. حالا که بچه هاش بزرگ شدن و سالها گذشته و فهمیده که بیمار هست و مدت زیادی زنده نمیمونه خانمی که عاشقش بوده دوباره برگشت و قبول کرد که باهاش ازدواج کنه!! داشتم فکر میکردم که آیا این واقعا عشق هست؟! من که اصلا نمیتونم کسی رو که یه همچین رفتاری باهام کرده باشه رو دوباره بپذیرم. حق انتخاب برای همه وجود داره ولی این که بشینی تا طرف آخر عمرش پشیمون بشه به نظرم خیلی خنده داره! با یکی از دوستام دیشب در این مورد کلی صحبت کردیم و آخر سر به این نتیجه رسیدیم که تعریف و برداشت آدمها از عشق متفاوت هست.
چند وقت پیش از صفحه ایلیا یه متنی راجع به این موضوع خوندم جهت یادآوری به خودم دوباره اینجا مینویسمش:
"بدترین کار این است که وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی، او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و آن طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت میافتد بودن توی رابطه هزار و یک مسئولیت دارد، هزار و یک تعهد دارد، ترس میافتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمیگوئی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهدی، پیامها را بیپاسخ میگذاری. فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسوئی هستی (شاید هم هوسران) هستی و اصلن عین خیالیش نیست و می رود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که براش ترسیم میشود. ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است. افسرده شده است. پیغام پشت پیغام میرود و میآید ولی خب شما چپیدهای توی پیلهات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد! نه عزیز من آن نفر دوم (که در بیشتر مواقع یک زن است) نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامهریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد. کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم."
----------------------------
پ.ن: وبلاگ نویسی که دیگه رونقی نداره اما پست طولانی نوشتن هم واقعا حوصله میخواد!
در مورد عشق من میتونم اینکارو بکنم .![](http://www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
شاید ی جور حماقت عمیقه !!!! ولی خب بقول خودت تعریف ادمها از عشق فرق میکنه
در مورد درس بسیار خووب کردی !
در مورد وبلاگ نویسی راست میگی ولی بازم خوبه که ادم بنویسه هر چقدرم دیر ب دیر
این به تفاوت نگاه آدم ها برمیگرده نمیشه کسی رو قضاوت کرد و گفت که چه روشی خوبه.
وبلاگ هنوز یه دفترچه خاطرات خوب هست یه جوری که نگران نیست دست کسی بیفته!
خوش باشی