دو روزه که زل زدم به این صفحه و میخوام بنویسم. یه چیزهایی مینویسم و چون کاغذی نیستن که پاره شون کنم صفحه رو میبندم و پی کارم میرم.
برای یکی از پستهای دلارام نوشته بودم که سعی میکنم از چایی لیوانی تو روزهای سرد هم لذت ببرم اما گاهی اوقات همین هم کار سختی میشه! بگذریم.
به قول دوستی عزیز زبان قاصر هست از بیان اونچه که آدمیزاد حس میکنه و نمیتونه که اون رو بیان کنه. گاهی اوقات باید حتما یک موضوع یا اتفاق یا حادثه یا ... برای خودمون پیش بیاد تا بفهمیم چند سال و چند ماه و چند روز پیش که فلانی راجع به همین موضوع می گفت، چرا من نمی فهمیدم چی میگه! حالا فک کنم خودم دارم همین جوری حرف میزنم و کسی از این چند خط سر در نمیاره. اگه حس و حال و دلیل رفتار کسی رو نفهمیدیم دیگه ازش توضیح بیشتر نخوایم. تجربه میگه که نه اون بنده خدا بیشتر میتونه توضیح بده و نه ما بیشتر می فهمیم. حالا اصلا چه کاریه که ما همه چی رو با خط کش و متر خودمون اندازه گیری کنیم؟؟
_____________________________________________________
پ.ن: آهای ارباب بزرگ پلیز یه کمی بارون نم نم و یه اندکی هم اوقات فراغت که بنده زیر بارون قدم بزنم. (خدائیش بنده از این قانع تر هم داری؟)
بعضی چیزها رو نمیشه گفت چون به قول مولانا اونوقت هر کس از ظن خود ش می شود یار من و دیگه نمیشه جمع و جورش کرد
این همون حس بدیه که من از کار اداری داشتم و سالها هی راجبش حرف میزدم و کسی درک نمیکرد.
راجع به هر موضوعی میتونه صدق کنه.
درست میشه انشاءالله. (آیکون توجیه کردن)!
همه حرفها که آخه گفتنی نیست...
خداکنه روزهای سختت زود سپری بشه. ابرهای دلتنگی بره و زودِ زود آفتاب پر امید مثل همیشه بتابه توی آسمون دلت
مرسی دلی جونم